kiarashkiarash، تا این لحظه: 13 سال و 26 روز سن داره

کیـــــــــارش ،عسله مامان

ادامه دختر خاله ها و پسر خاله ها

آبتین خان پسره خاله کتی  آبتین کوچولو وای مامانی ماشالله یه مرده کوچولوی شیطونه ،اصلیته مامانش  اصفهانیه اما ساکن تهرانن ...قرار شده هر وقت شما به دنیا اومدی و ایشون هم اومدن به دیدن مامان جون و بابا جونشون همدیگه رو ببینیم  جرقه نینی خاله سیمین خاله سیمین الان نینی نداره ....اما قراره به زودی زود بیاد پیشش این نینی خان و تا 9 ماهو 9 روزو 9 ساعتم تو دلش بمونه و بعد از اونم انشالله تا 120 سال در کناره پدرو مادره مهربونش به سلامتی زندگی کنه انشالله اسمه نینی خاله سیمین قراره بشه جرقه ،  چون واقعا چه جرقه برای زندگییشه عسله مامانی البته خاله جونت خیلی التماسه دعا داره اخ ایشون هم مثله مامانی 3 تا نینی کوچولوش ر...
23 مرداد 1390

آروزی هر مادر..

    خدایـــــــــــــــــــــــــــــا خدا یا خودت کمکم کن بتونم امانت دار خوبی برای هدیه ای که در وجودم گذاشتی باشم خدایا خودت کمکم کن تا بتونم بهترین براش باشم خدایا خودت کمکم کن بتونم بدون خطر این 9 ماهو بگذرونم و دست فرشته کوچیکمو بگیرم و اون رو نوازشش کنم خدایا خودت کمکم کن که بتونم در عالم مادی نه درخیال ،یه موجود کوچیک رو در آغوش بگیرم و با لبخند هاش بخندم و با اشکهاش اشک بریزم ... خدایا خودت کمکم کن که بتونم در عالم واقعی دست کودکم رو بگیرم و به پارک ببرم ...بهش بگم اون گله ...بگو گل ...اون درخته بگو درخت ..اونم بازی گوشی کنه و بگه تاپ تاپ اباسی...خدایا یعنی اون روز میرسه ...
23 مرداد 1390

اولین نشانه..

/**/ گاهی اوقات آدم هیچ حرفی برای نوشتن نداره و همش دلش میخواد بنویسه و گاهی اوقات هم آدم یه عالمه حرف برای گفتن داره اما حس نوشتنش رو نداره ...حالا شده  حکایت کار من... زمانی که یه عالمه حرف قشنگ برای نوشتن و گفتن دارم حسش رو ندارم ..اونم به خاطر حالگیری یه موجود 21 میلیمتری که داره در وجود من میتپه...وای خدای من یعنی اون سالمه ..امروز دقیقا اون موجود کوچولو 66 روزشه و من تصمیم گرفتم این حسو پیدا کنم و به خاطرش بنوسیم ... میخوام از اولین روزها بگم ..از اولین روزهای بودن تو مامانی... اون ماهی که شما اومدی تو دل مامانی لونه کردی مامانی اصلا انتظار حظور شما رو نداشت چون قبلش خانوم دکتر سونوگراف...
23 مرداد 1390

اولین شیطنت ها

اولین شیطنت ها... اولین شیطنت ها ی به دونه ی مامانی دقیقا از زمانی شروع شد که اصلا انتظارش رو نداشتم 6 هفته و چند روز بیشتر نداشتی عزیزم یه  به دونه چند میلیمتری بودی اون روز که شاید تازه قلبت شروع به تپبدن کرده بود... وای خدای من زمانی که اولین هق زدن ها شروع شد با این که خیلی سخت و وحشتناک بود اما مامانی ته ته ته دلش قند آب میشد و روزی 1000 بار خدا رو شکر میکرد از اینکه به دونه ش حالش خوبه و اینا همه علائم بزرگ شدن ش هست کلی توی دلش میذوقید... یک هفته گذشت به هر سختی بود و مامانی مامان اومد پیش مامانی تا در این لحظات سخت در کنار مامانی باشه و ازش مراقبت کنه ،توی اون چند روز که مامانی حال...
23 مرداد 1390

اولین رو نمایی به دونه مامانی

اولین سونوگرافی و اولین رونمایی به دونه روز سونوگرافی فرا رسید و من خیلی به هم ریخته بودم خیلی عصبی و بغضی .... زمانیکه میخواستیم از خونه بیرون بریم رفتم توی اتاق و قران رو برداشتم و اولدور شکمم چرخوندم و بعد هم خودم اون رو بوسیدم و از خدا خواستم که خودشمحافظ ما باشه ... وقتیکه پشت در اتاق نسشته بودم تا نوبتم بشه قلبم داشت از جا کنده میشد و خیلیاسترس داشتم تا اینکه منو صدا کردن مامانی بسم الله گفتم و رفتم خوابیدمروی تخت و چشامو بستم و صلوات فرستدم تا آروم شم بعد از چند لحظه چشام روباز کردم و خیره شدم به مانیتوری که روبروم بود  دیدم یه نیی کوچولو اونتو خوابیده ...با صدای لرزان از خانوم دکتر پرسیدم نینیم قلب داره ...گفتبله ...
23 مرداد 1390

به دونه من دخمله یا پسمل

             فردا شنبه اس و به دونه ی عزیز من 22 هفته رو تموم میکنه و وارده هفته 23 میشه ...فردا انتظاره دو ماهه من تموم میشه و من میتونم قنده عسلم  رو ببینم ،ببینم که سالمه و کلی برای خودش بزرگ شده ...ببینم معجزه ی خدا رو در وجوده خودم ..بعده بعده بعده اینا هم ببینم که شما عزیزه دله مامانی دخملی یا پسمل ...اما مطمئن باش چه دخمل چه پسمل باشی برای مامانی و بابایی هیچ فرقی نمی کنه و قدمت روی سره ما جا داره فقط از خدای بزرگ و مهربون میخوام که صحیح و سالم باشی و به سلامتی این 4 ماهه باقی مونده رو پیش مامانی بگذرونی و بعدشم هم به سلامتی به دنیا بیای تا مامانی بتونه با آغوشش بهت گرما و مهربونی بده .... و اما حواشی این تعیینه...
23 مرداد 1390

دومین رو نمایی ...

وای که چقده حرف دارم برای گفتن و نمیدونم باید از کجا شروع کنم .... اول از همه میریم سراغ روزی که رفته بودیم برای سونوگرافی ...میدونم که میدونی ،میدونی که یادم نمیره تک تک خاطره و روزایی رو که باتو گذروندم مامانی اما مینویسم که تو در آینده بخونی و لذت ببری و مینویسم که حسه کنجکاویه بعضی از دوستان سرکوب بشه ...:) خب بزار ببنم اون روز چه روزی بود 20 روز پیش بود 89/8/5...وای خدا من چقده زود میگذره انگاری همین دیروز بود که سر به هوا تو شیکم مامانی داشتی برای خودت وول میخوردی ...انگاری همین دیروز بود که آقای دکتر میخواست طوله سرویکسمو اندازه بزنه و هی منو بیرون میکرد و میگفت نیم ساعت دیگه ...نه برو یک ساعت دیگه و بالاخره بعد از 3 ساعت مایعاتو...
23 مرداد 1390

اولین وول خوردنای عشق مامان

آره مامانی قوربونت برم من اون روزی رو که تخت خوابیده بودم و شکمم رو لمس کردم و فهمیدم یه چیز کوچولو توی دلم قلمبه شده رو هیچ وقت از یاد نمیبرم ... از یاد نمبرم که فک میکردم توهم زدم ،اما توهم نبود و عینه واقعیت بود تو لحظاتی بعد به سمت دیگه شیکمم رفتی ...الهی قوربونه اون شیطونی کردنت برم ...گاهی اوقات هم یه احساسی دارم مثل یه حالت ویبره مانند یا حرکت پروانهای که توی مشتم هستش ....نمیدونم تویی یا نه ...اما من دلم خوشه و میگم به دونه خودمه که داره برای مامانش بندری میرقصه ...برقص مامان مامان با هر شیرین کاری که از تو ببنه صد بار خدا رو شکر میکنه و صد بار ذوق مرگ میشه .. عزیز دلم ممنونم که داری طعمه زیبای مادر شدن روبه من میچشو...
23 مرداد 1390

لحظه دیدار

بالاخره صبح شد اما خانوم دکتر نیومد و من هر لحظه مضطرب تر از قبل میشدم ...وای خدا هر لحظه آروز میکردم ای اش الان فردا بود و همه این لحظات گذشته بود ...   ساعته ۱۲ و ۲۰ دقیقه اومدن و لباسهامو عوض کردن تا آماده اتاقه عمل شم خیلی از سون وصل کردن میترسیدم اما اصلا ترس نداشت و راحت بود ساعته ۱۲ و نیم اماده بودم برای اتاق عمل ..خیلی بغضی بودم ُبمیرم الهی مامان هم خیلی میترسید به خاطره همین بدوه اینکه خدا حافظی کنم راهی اتاقه عمل شدم ...میدونستم اگه چشم تو چشه مامان و همسرم بیافته اشک امونم نمیده ... رفتم وارده اتاقه عمل شدم روی تخت دراز کشیدم و پشته سره هم فقط صلوات میفرستادم ...از خدا خواستم تا همه دوستانی که منتظر این لحظات...
23 مرداد 1390