kiarashkiarash، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

کیـــــــــارش ،عسله مامان

لحظه دیدار

1390/5/23 12:08
نویسنده : مامانی
442 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره صبح شد اما خانوم دکتر نیومد و من هر لحظه مضطرب تر از قبل میشدم ...وای خدا هر لحظه آروز میکردم ای اش الان فردا بود و همه این لحظات گذشته بود ...

 

ساعته ۱۲ و ۲۰ دقیقه اومدن و لباسهامو عوض کردن تا آماده اتاقه عمل شم خیلی از سون وصل کردن میترسیدم اما اصلا ترس نداشت و راحت بود ساعته ۱۲ و نیم اماده بودم برای اتاق عمل ..خیلی بغضی بودم ُبمیرم الهی مامان هم خیلی میترسید به خاطره همین بدوه اینکه خدا حافظی کنم راهی اتاقه عمل شدم ...میدونستم اگه چشم تو چشه مامان و همسرم بیافته اشک امونم نمیده ...

رفتم وارده اتاقه عمل شدم روی تخت دراز کشیدم و پشته سره هم فقط صلوات میفرستادم ...از خدا خواستم تا همه دوستانی که منتظر این لحظات رو تجربه کن و دامانشون سبز شه ...آمین ...خانوم دکتر اومد بالای سرم اونقدر بغض داشتم و اشک تو چشام حلقه زد بود که اصلا نتونستم باهاش حرف بزنم اومد دستشو کشید روی سرم و حالم و پرسید و منم با حرکته سر گفتم خوبم بعد گفت توکلت به خدا و صلوات بفرست تا اروم شی...همینطور که صلوات میفرستادم و ذکز میگفتم و آیت الکرسی میخوندم برای سلامتی شما بیهوش شدم ... کیارش مامان دقیقا ساعته ۱۳ روزه ۲۳ فروردین باوزنه ۳۴۵۰ و قده ۵۲ در هفته ۳۷ هفته و ۳ روزگی   درست موقعه اذان ظهر به دنیا اومد ...عزیزم به این دنیا خوش اومدی

وقتی به هوش اومدم چشام رو به زورباز و به زور میتنستم  حرف بزنم و نفس بکشم ...وای خدا با همن بی حالیم و دردی که داشتم شروع کردم به صدا زدن پرستار اشکام بند نمیومد نه از سره درد از سره این که این ۹ ماه تموم شد ...و لحظه دیدار رسید....پرستار اومد بالای سرم گفت چیه عزیزم درد داری ...من به زور گفتم بچم ...تو رو خدا بگین اون خوبه ؟؟؟زنده اس ؟؟؟سالمه ؟؟؟اونم اول گفت خبر نداریم اما وقتی دید من خیلی بی تابی میکنم رفت و جویای حاله شما شد و گفت پسرت خوبه رفتی تو بخش میارنش ...کمی آروم شده بودم سعی میکردم زودتر هوشیار شم و بیدار بمونم تا زودتر منو به بخش منتقل کنن

کمی روبه راه شدم ...هوشیاری خودم رو به دست اوردم ...دکتره بخش اومد و هوشیاریم رو بررسی کرد و چند تا سوال ازم پرسید منم تا تمام نیرو جواب میدادم تا منتقلم کنن به بخش ...اجازه دادن به بخش منتقل بشم منو و روی تخته دیگه ای گذاشتن و شروع کردن به حرکت کردن خیلی احساس سرما میکردم اشون خواستم روی منو بپوشونن رفتم دمه دره ریکاوری خانومی بود که روی شکمم رو ماساژداد تا خون های اضافی خارج شه ...درد داشت اما نه بیشتر از درده انتظار ...وقتی از ریکاوری خارج شدم دقیقا ساعته ۳ بعدا ز ظهر بود مامان و اقا پدر دمه در بودن و تا من رو دیدن سریع اومدن پیشمُ مامان کلی گریه کرده بود اینو از چشاش و رنگ و روش میشد فهمید ُآقای پدر هم کلی پریشون بود ...صورتم روبوسیدن و من با صدای ضعیف و گرفته ای که داشتم گفتم بچه ام رو دیدین ؟؟؟حالش خوبه ؟؟؟سالمه ؟؟؟اما اونا بچه رو ندیده بودن به پرستار گفته بودن و پرستار گفته بود بچه رو ۲۰ دقیقه بعد از اینکه به بخش منتقل شدین میارنش ...دل تو دلم نبود همش از این میترسیدم که نکنه اتفاقی برات افتاده باشه و نکنه به خاطره زودتر به دنیا اومدنت نارس بوده باشی....به طرف بخش حرکت کردیم مامان جلوتر رفته بود تا وسیله هام رو ببره ، دمه دره اتاق پرستاری وایستاده بوده که بچه ای بقلش بوده مامان ازش میپرسه کی بچه رو تحویل میدنو پرستار هم میگه ۲۰ دیقه بعد  از اینکه شما جابه جا شدین مامان میگه وقتی به بچه نگاه کردم یه حسه خیلی خاصی داشتم پرستار پرسید اسم  مریضتون چیه و مامان اسمه منو گفته بود و پرستاربه مچبند بچه نگاه کره بود و گفته بود این بچه شماست بچه  هم اروم توی بقله پرستار بود ...وقتی منو همسرم رسیدیم مامان اومد گفت فرشته این بچه ات ها نیگاه سالمه سالمه و اشک میریخت ..همسرم هم بچهرو دید چشاش پر از اشک شد حتی خوده بچه هم شروع کرد ب گریه کردن رفتم روی تخت خوابیدم یه پسره خیلی کوچولو که وقتی گریه میکرد تمامه صورتش مثه لبو میشد بقلش کردم آروم شد پرستار اومد گفت نمیخوای شیرش بدی ...گفتم چرا ...کمک کرد تا سینه رو درونه دهانش گذاشتم ...چقدر گرسنه بود خدا رو شکر بابت سینه گرفتن و شیر دادن بهش اذیت نشدم ...اوایل شیرم کم بود اما بعد از چند ساعت بهتر شدم...خدایا شکرت بامرور این خاطرات بازم اشکم سرازیر شد خدایا خودت حافظ و نگهداره پسرم باش همون طور که تا الان بودی ...خدایا خودت دامانه همه منتظرا رو سبز کن خدا یا خوت کمک کن همه دوستای منتظرم این لحظاته قشنگ و ملکوتی رو حس کنن...امیننننننننننن

اولین عکسه کیارش

اولین باری که دیدمت ...مثه یه سیبه سرخ دوست داشتنی بودیقلب

پ.نوشت:

 

اولین خاطره شیرین

 

راستی اینو یادم رفت  بنویسم اما اکشال نداره همین جا می نویسمممممممم

 

اولین شبی که شما به دنیا اومده بودی و توی بیمارستان بستری بودیم من نیمه شب قبل از اذانه صبح از خواب بیدار شدم تقریبا میشه گفت سحر بود چشاو باز کردم و سرم رو با شوق خاصی سمته تختی کردم که شما توش خوابیده بودی دیدم دو تا چشه گرده گوچولو که توش نوره سبز شب خواب میتابه آروم و معصوم داره منو نیگاه میکنه  ....دام میخواست بقلت کنم و محکم فشارت بدم دلم میخواست ببوسمت که یه لحظه هم نگاهت رو سمته دیگه ای نمی بری تختت رو کشیدم سمته خودم میخواستم بلند شم بقلت کنم اما درد داشتم و توانه بقل کردنه شما رو به تنهایی نداشتم دسته کوچولوت رو گرفتم توی دستم و شروع به حرف زدن باهات کردم اشکام سرازیر شده بود مامان از صدای من بیدار شد و کلی متعجب بود از اینکه شما بیداری و ماشاله انقدر آروم ....همه میگن دیده نوزاد تا اون زمان تکمیل نیست و نمیتونه تو رو ببنه اما من مطمئنم که منو مییدید عزیزه دلمممممممممممم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)