kiarashkiarash، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

کیـــــــــارش ،عسله مامان

اولین شیطنت ها

1390/5/23 22:39
نویسنده : مامانی
418 بازدید
اشتراک گذاری

اولین شیطنت ها...

اولین شیطنت ها ی به دونه ی مامانی دقیقا از زمانی شروع شد که اصلا انتظارش رو نداشتم 6 هفته و چند روز بیشتر نداشتی عزیزم یه  به دونه چند میلیمتری بودی اون روز که شاید تازه قلبت شروع به تپبدن کرده بود...


وای خدای من زمانی که اولین هق زدن ها شروع شد با این که خیلی سخت و وحشتناک بود اما مامانی ته ته ته دلش قند آب میشد و روزی 1000 بار خدا رو شکر میکرد از اینکه به دونه ش حالش خوبه و اینا همه علائم بزرگ شدن ش هست کلی توی دلش میذوقید...


یک هفته گذشت به هر سختی بود و مامانی مامان اومد پیش مامانی تا در این لحظات سخت در کنار مامانی باشه و ازش مراقبت کنه ،توی اون چند روز که مامانی حالش خیلی بد بود مصادف شد با عقد عمه جونت که مامانی واقعا دلش میخواست توی تمام مراسم حظور داشته باشه اما به خاطر حظور شما و بی حالی و ضعفی که داشت خیلی خیلی حظورش رو کمر نگ تر شداما در مراسمشون شرکت کرد و با یه عالمه تبریک و نصیحت مواجه شد که همگی میگفتن خیلی خیلی مواظب باش تا اتفاقی برای این سوگولی نیفته ...وای مامانی نشستن خیلی سخت بود اونم با اون آهنگای قشنگی که پخش میشد هیچوقت انقده دلم نمیخواست برقصم اما محکم نسشته بودم سر جام که نکنه خدای نکرده به شما آسیبی وارد نشه ....


اون هفته گذشت و من وارد هفته 7 شدم ...دقیقا 7 هفته و 2 روزم بود که برای اولین بار رفتم دکتر ...خانوم دکتر کلی خوشحال شد وقتی متوجه بارداریم شد و یه سری قرص و دارو برام تجویز کرد و گفت اگه مشکلی نداشتی 2 هفته دیگه برو سونو و من هم خدا رو 1000 مرتبه شکر هیچ مشکلی جز انتظار برای گذشتن روزها و بزرگ شدن شما و حالت تهوعم نداشتم ...

مامان جونم خیلی سخت به من گذشت اون دو هفته هیچ راه حلی برای کنتزل ویارم پیدا نمی شد تا اینکه به خاله افسانه جون که مامان دردونه اس زنگ زدم و ایشون یه قرص رو به من معرفی کرد اما بابایی هر چی گشت نمونه اون قرص رو پیدا نکرد و خاله جونت به زحمت افتادن و اون قرص رو از یزد برای من فرستادن وای مامانی دست خاله جونت خیلی سبک بود و ویار من تا حدود زیادی بهبود پیدا کرد ،اون روزا اونقدر حالم بد بود که تا 8 کیلو وزن کم کرده بودم و شده بودم مرده متحرک (البته دور از جونم )با کنتزل ویار م کمبود وزن من از 8 کیلو به 5 کیلو رسد ...

از خدای مهربون میخوام که حال دردونه خاله افسانه خوب خوب خوب باش و انشالله در آینده یکی از نخبگان کشوری باشه البته اگه مامانیش یه مقدار کمتر حرص بخوره و دردونه هم کمتر مانیش رو حرص بده ...عزیزم ازت میخوام از دردونه بخوای که انقده مامانش رو اذیت نکنه و و چند ماه دیگه سلامتیش رو برای پدر و مادرش به ارمغان بیاره ...آمین از همینجا جا داره از افسانه جون تشکر کنم و امیدورام بتونم روزی این زحمتش رو جبران کنم ....



پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)