اولین نشانه..
گاهی اوقات آدم هیچ حرفی برای نوشتن نداره و همش دلش میخواد بنویسه و گاهی اوقات هم آدم یه عالمه حرف برای گفتن داره اما حس نوشتنش رو نداره ...حالا شده حکایت کار من...
زمانی که یه عالمه حرف قشنگ برای نوشتن و گفتن دارم حسش رو ندارم ..اونم به خاطر حالگیری یه موجود 21 میلیمتری که داره در وجود من میتپه...وای خدای من یعنی اون سالمه ..امروز دقیقا اون موجود کوچولو 66 روزشه و من تصمیم گرفتم این حسو پیدا کنم و به خاطرش بنوسیم ...
میخوام از اولین روزها بگم ..از اولین روزهای بودن تو مامانی...
اون ماهی که شما اومدی تو دل مامانی لونه کردی مامانی اصلا انتظار حظور شما رو نداشت چون قبلش خانوم دکتر سونوگرافی گفته بود که مامانی اون ماه احتمالا به خاطر بالا بودن یه سری از هورمونا فولیکول نداره ...(انشالله وقتی بزرگ شدی میفهمی فولیکول یعنی چی عزیز دلم )مامانی هم سر خوش از اینکه قرار نیست به این زودی ها مامان شه به انواع واقسام ورزشها پرداخت و هر روز صبح کلی پیاده روی کرد تازه اشم هم چون ماه مبارک رمضون رسید مامانی روزه هم میگرفت تا هم ادای فریضه کرده باشه و هم با یه هیکل خوب آماده پذیرایی از شما بشه اما خبر نداشت که شما مهمون دلش شدی و خودش خبر نداره ... .
خلاصه گذشت تا روز 15 ماه مبارک رمضان یعنی روز ولادت آقا امام حسن زمانی که 4 روز گذشته بود و مامانی پری نشده بود (مامانی وقتی بزرگ شدی برات توضیح میدم پری یعنی چی ...البته اگه دخمل باشی)بابایی یه تست بارداری برام خرید و و اون رو تست کردم البته خیلی خیالم راحت بود که شما نیستی اما به خاطر اصرار دوستان و بابایی این تست رو گذاشتم و در کمال ناباوری دیدم + شد ...
باورت نمی شه باورم نمی شد و یه حس ترس خیلی بدی اومد سراغم ترس از اینکه نکنه یه وقت شما هم مث 2 تا نینی قبلی پیشم نمونی...کلی اشک ریختم و دستام میلرزید ،اما یه لحظه به این فکر کردم که خدا خودش خواسته و من برای به دست آوردن شما به خدا توکل کرده بودم ..اونی که این موجود عزیز رو در دل من جای داده خودش هم میشه حافظ و نگهدارش و اینجوری شد که یه مقدار آرومتر شدم ...
اول از همه به خاله آرامت گفتم ...اون طفلی هم باورش نمی شد و همش بهم دلداری میداد ...از خدا میخوام که هر چه زودتر ناز دونه (اسم نینی خاله آرامه عزیز دلم )زودتر از انتظار درش بیاره و زود زود زود بیاد تو دل مامانیش تا بشه یه دوست خوب برای تو و بقیه دونه های دوستان نینی سایتی من ...آمین ...وای عزیز دلم نمی دونی اون روز خاله هات چه جشنی به افتخار حظور تو گرفتن واقعا خیلی ازشون ممنونم که انقدر براشون عزیزی ...از خاله آرامت هم یه تشکر ویژه میکنم امیدورام روز جبران اونهمه شادی براش نزدیک باشه ...راستی خاله آرام اسم شما عزیز رو به دونه انتخاب کرد...
بعد کم کم بقیه دوستان مهربونم هم فهمیدن و یکی یکی توی نینی سایت بهم تبریک گفتن و بعد از اون هم موج تلفن های خاله های مهربونت بهم سرازیر شد و همه بهم تبریک گفتن ...از همشون ممنوننم ...اسم نمی برم که مبادا کسی از قلم نیافته ...
و اما بریم سراغ بابایی ..
بابایی وقتی بهش گفتم که جواب تستم + شده با اینکه خودش اصرار کرده بود تست بدم به هیچ عنوان باورش نشد و گفت حتما اشتباه شده و تا آزمایش ندی من باورم نمیشه ..و من هم به خاطر ترس و استرسی که داشتم دو روز بعدش رفتم آزمایش دادم واقعا تا رمانی که جواب آزمایش در بیاد دیگه دل تو دلم نبود و داشتم میمردم از دلشوره ...
عصر بابایی جواب آرمایش رو گرفت و تلفنی به من گفت ...گفت بتات شده 1150 یعنی حامله ای ..من که باورم نمیشه ...البته با بابایی قرار گذاشتیم تا وقتی که مامانی 3 ماهش تموم نشده هیچ کدوم از خونواده هامون مطلع نشن ..اما بازم نشد که بشه و به خاطر پیش اومدن یه سری مسائل مجبور شدیم حظور شما رو عنوان کنیم و این شد که خونواده ها مون که فهمیدن هیچ ،از ذوقشون کل فامیل هم متوجه حظور شما شدن...
بازم اولین کسی که جویای احول شد برای پرسیدن تیتر بتا خاله آرام بود ...طفلی کلی ذوق کرد و به بقیه روستان هم اطلاع داد و باز هم آماج تلفن دوستان برای تبریک ...و این شد داستان فهمیدن حظور به دونه ...
راستی اینم عکس تست باداریه منه ...یعنی در واقع اولین نشانه حظور تومامانی ...