kiarashkiarash، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

کیـــــــــارش ،عسله مامان

به دونه من دخمله یا پسمل

             فردا شنبه اس و به دونه ی عزیز من 22 هفته رو تموم میکنه و وارده هفته 23 میشه ...فردا انتظاره دو ماهه من تموم میشه و من میتونم قنده عسلم  رو ببینم ،ببینم که سالمه و کلی برای خودش بزرگ شده ...ببینم معجزه ی خدا رو در وجوده خودم ..بعده بعده بعده اینا هم ببینم که شما عزیزه دله مامانی دخملی یا پسمل ...اما مطمئن باش چه دخمل چه پسمل باشی برای مامانی و بابایی هیچ فرقی نمی کنه و قدمت روی سره ما جا داره فقط از خدای بزرگ و مهربون میخوام که صحیح و سالم باشی و به سلامتی این 4 ماهه باقی مونده رو پیش مامانی بگذرونی و بعدشم هم به سلامتی به دنیا بیای تا مامانی بتونه با آغوشش بهت گرما و مهربونی بده .... و اما حواشی این تعیینه...
23 مرداد 1390

دومین رو نمایی ...

وای که چقده حرف دارم برای گفتن و نمیدونم باید از کجا شروع کنم .... اول از همه میریم سراغ روزی که رفته بودیم برای سونوگرافی ...میدونم که میدونی ،میدونی که یادم نمیره تک تک خاطره و روزایی رو که باتو گذروندم مامانی اما مینویسم که تو در آینده بخونی و لذت ببری و مینویسم که حسه کنجکاویه بعضی از دوستان سرکوب بشه ...:) خب بزار ببنم اون روز چه روزی بود 20 روز پیش بود 89/8/5...وای خدا من چقده زود میگذره انگاری همین دیروز بود که سر به هوا تو شیکم مامانی داشتی برای خودت وول میخوردی ...انگاری همین دیروز بود که آقای دکتر میخواست طوله سرویکسمو اندازه بزنه و هی منو بیرون میکرد و میگفت نیم ساعت دیگه ...نه برو یک ساعت دیگه و بالاخره بعد از 3 ساعت مایعاتو...
23 مرداد 1390

اولین وول خوردنای عشق مامان

آره مامانی قوربونت برم من اون روزی رو که تخت خوابیده بودم و شکمم رو لمس کردم و فهمیدم یه چیز کوچولو توی دلم قلمبه شده رو هیچ وقت از یاد نمیبرم ... از یاد نمبرم که فک میکردم توهم زدم ،اما توهم نبود و عینه واقعیت بود تو لحظاتی بعد به سمت دیگه شیکمم رفتی ...الهی قوربونه اون شیطونی کردنت برم ...گاهی اوقات هم یه احساسی دارم مثل یه حالت ویبره مانند یا حرکت پروانهای که توی مشتم هستش ....نمیدونم تویی یا نه ...اما من دلم خوشه و میگم به دونه خودمه که داره برای مامانش بندری میرقصه ...برقص مامان مامان با هر شیرین کاری که از تو ببنه صد بار خدا رو شکر میکنه و صد بار ذوق مرگ میشه .. عزیز دلم ممنونم که داری طعمه زیبای مادر شدن روبه من میچشو...
23 مرداد 1390

لحظه دیدار

بالاخره صبح شد اما خانوم دکتر نیومد و من هر لحظه مضطرب تر از قبل میشدم ...وای خدا هر لحظه آروز میکردم ای اش الان فردا بود و همه این لحظات گذشته بود ...   ساعته ۱۲ و ۲۰ دقیقه اومدن و لباسهامو عوض کردن تا آماده اتاقه عمل شم خیلی از سون وصل کردن میترسیدم اما اصلا ترس نداشت و راحت بود ساعته ۱۲ و نیم اماده بودم برای اتاق عمل ..خیلی بغضی بودم ُبمیرم الهی مامان هم خیلی میترسید به خاطره همین بدوه اینکه خدا حافظی کنم راهی اتاقه عمل شدم ...میدونستم اگه چشم تو چشه مامان و همسرم بیافته اشک امونم نمیده ... رفتم وارده اتاقه عمل شدم روی تخت دراز کشیدم و پشته سره هم فقط صلوات میفرستادم ...از خدا خواستم تا همه دوستانی که منتظر این لحظات...
23 مرداد 1390

غافگیری گل پسر

اول سلام   امروز اومدم تا خاطراتی رو که هی وقت از ذهنو دلم پاک نمیشه رو برات بنویسم عزیز دله مادر زمانی که از اخرین ملاقاته من با خانوم دکتر میگذشت همش دلم میخواست تو رو زودتر ببنم و طاقته صبر کردن تا روزه ۲۸ رو نداشتم دلم میخواست زودتر توی اغوشم بگیرم و ببوسمت و قوربون صدقه ات برم ..همه ۹ ماه به یک طرف و اون هفته اخر انتظار من هم به یه طرف نمیدونم چرا دیگه صبر کردن برام سخت شده بود ُدلم میخواست زودتر روی ماهت رو ببینم ُدلم میخواست ببینم که پسره من سالمه ُدلم میخواس ببینم که خدا جوابه اعتمادم رو داده اخه من برای سلامتی شما فقط و فقط به خودش توکل کرده بودم و سلامتیه شما رو از اون خواسته بودم ُخیلی حسه عجیبی داشتم و ی...
23 مرداد 1390

تولدت مبارک پسملم

سلام پسره قشنگم   الهی قوربونت برم که برای من زیباترین هستی امروز اومدم بگم که تو مامانی رو غافلگیر کردی و زمانی که اصلا هیچ کس فکرش رونمیکرد پریدی توی اغوشه گرمم پسره قشنگم شما در روزه ۲۳ فرودین ماه ۱۳۹۰ در ساعته ۱۳:۰۰پاتوی این کره خاکی گذاشتی و دله منو بابایی رو شاد کردی وزنه شما موقعه تولدت ۳۴۵۰بود و قدت ۵۲ سانت ...اما خیلی کوچمولوتر به نظر میرسی طوری که هنوز وقتی که من کارته مشخصاته شما رو ندیده بودم فکر میکردم شاید به زور سه کیلو باشی الان موقت دوتا عکس از عزیزترینم میزارم تا بعد سره فرصت میام و از خاطره زایمانم مینویسم ماشاالله فتبارک الله احسن الخالقین یادتون نره ...:) پسمله ۳ ساعته من   ...
23 مرداد 1390