kiarashkiarash، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

کیـــــــــارش ،عسله مامان

غافگیری گل پسر

1390/5/23 12:07
نویسنده : مامانی
422 بازدید
اشتراک گذاری

اول سلام

 

امروز اومدم تا خاطراتی رو که هی وقت از ذهنو دلم پاک نمیشه رو برات بنویسم عزیز دله مادر

زمانی که از اخرین ملاقاته من با خانوم دکتر میگذشت همش دلم میخواست تو رو زودتر ببنم و طاقته صبر کردن تا روزه ۲۸ رو نداشتم دلم میخواست زودتر توی اغوشم بگیرم و ببوسمت و قوربون صدقه ات برم ..همه ۹ ماه به یک طرف و اون هفته اخر انتظار من هم به یه طرف نمیدونم چرا دیگه صبر کردن برام سخت شده بود ُدلم میخواست زودتر روی ماهت رو ببینم ُدلم میخواست ببینم که پسره من سالمه ُدلم میخواس ببینم که خدا جوابه اعتمادم رو داده اخه من برای سلامتی شما فقط و فقط به خودش توکل کرده بودم و سلامتیه شما رو از اون خواسته بودم ُخیلی حسه عجیبی داشتم و یه عالمه استرس...

دیگه مثه قبل استراحت نمیکردم چون دلم قیلی ویلی میرفت که شما زودتر بیایی...روز ۲۱ فرودین بود که شبش به همراه مامان جون و اقای پدر رفتیم میدانه نقشه جهان توی اون سرما یه فالوده بستی با اتفاقه شما زدیم توی رگ و کلی هم راه رفتیم وای که چقدر من اون شب بابا ی شما و مامان خودم رو حرس دادم :)دیگه دم دمای برگشتن کمرم خیلی درد گرفت و به معنای واقعی حس کردم که حامله ام :)حس کردم اونقدر اومدی پایین که انگار میخوای وارده این دنیا بشی اصلا نمیتونستم راه برم و دست به کمر و به کمک مامان جون تا دمه ماشین رفتیم ...خلاصه اون شب گذشت تا فرداش یعنی روزه ۲۲ بام همون کمر درد رو داشتم و مامان و اطرفیان میگفتن طبیعی هستش اما من خیل میترسیدم که مشلی به وجود بیاد در ضمن حرکات شما هم کم شده بود ُبه بیمارستانه محله کاره دکترم تماس گرفتم و اونا گفتن برای گرفتنه نواره قلب از جنین و معاینه باید برم ....بعد از ظهز اون روز رفتیم بیمارستان وای که چقدر بابایی و مامان جون مسخره میکردن منو و اصلا باورشون نمیشد ه اتفاقی بیافته البته در طوله مسیر از اتفاقتی که افتاد فیلم گرفتیم ...اقای بابا همش میگفت فک کنم یه ۱۰ باره دیگه باید این مسیرو بیایم و بریم تا با نینی برگردیم ُآخه زنه زائو مگه میشه درد نداشته باشه و از این حرفا ...خلاصه با یه روحیه توپ رفتم زایشگاه اونجا بعد از معاینه کردن و گرفتن نوار قلب از شما دستور بستری شدن رو دادن وای اصلا باورم نمیشد ...خانوم دکتر گفته بود بستریش کنین تا تحته نظر باشه و فردا صبح عملش میکنم ...

بعد از بستری شدن و گرفتن یه سرمه قندی حرکاته شما هم خوب شد اما خانوم دکتر گفتن فردا عملت میکنیم تا خیالمون راحت شه ریسک نمی کنیم ...:((خیلی میترسدم همه اطرافیان هم شکه شدن ...

وای که چقدر شبه طولانی بود اون شب صبح نمیشد و من همینطور روی تخت نشسته بود و دعا میکردم و قران میخوندم شما هم بی طاقت تر از هیشه نگر جفت پا توی شکمم ایستاده بودی و تابه نفس کشیدن رو از من گرفته بودی و شیطنت میکردی...هر موقع که میومدن صدای قلبت رو بشنون با کلی مکافات نگهت میداشتن و میگفت وای چه پسره بلا  شیطونی:))الهی قوربونت بره مامان

niniweblog.com

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)