kiarashkiarash، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

کیـــــــــارش ،عسله مامان

بهترین هدیه تولده مامان

شنبه 4 دی1389            چه روزه قشنگی بود اون روز برای من مامانی شاید به یاد موندنی ترین روزه زندگی من 4 دی ماه روزه تولده مامانی هستش و مامانی امسال بهترین هدیه تولدش رو گرفت ...بزار از اوله اول بگم ... توی این روزه به یاد موندنی و فراموش نشدنی مامانی خوابالوت برعکس همیشه سحر خیز شده بود آخه قراربود بعد از حدود دوماه نینی عزیز و دوست داشتنیش رو ببینه .... صبح بلند شدم و از بیکاری رفتم توی سایت مورده علاقم پیش دوستای عزیزم اول از همه خاله آرام اومد و کلی گله و بلبل گذاشت و منو شرمنده خودش کرد و تولدم رو تبریک گفت بعد از اون خاله ستاره و بقیه خاله های مهربونت اومدن و اونا هم منو با تبریکاتشون شرمنده کردن....
23 مرداد 1390

دختر خاله ها و پسر خاله های به دونه

وای مامانی حالا که نوبت به دوستات شد بابایی اومده بالا سرم وایستاده میگه پاشو برو استراحت ...حتما سر فرصت میام و ازشون میگم ...فعلا شبت بخیر عزیزم... تاریخ نگارش مطالب زیر 1389/07/29 می باشد.. سلام علیکم : تو روخدا منو نزنید همش تقصیر ماماناتونه،هر وقت میام تو نت وقتم رو میگیرن و نمیزارن من بیام شما رو به به دونه معرفی بنمایم ،البته بماند که به دونه شما ها رو از منم بهتر می شناسه... خب از بزرگترین ها یا به قول معروف گفتنی از ارشده نی نی ها شروع میکنیم اول از همه علی کوچولو (ببخشید علی آقا )پسر خاله ندا ست شروع میکنم ،ایشون ساکن اصفهان خودمون و فوق العاده نجیب و ساکت و آقا هستن،من ایشون و مادرشون رو در...
23 مرداد 1390

ادامه دختر خاله ها و پسر خاله ها

آبتین خان پسره خاله کتی  آبتین کوچولو وای مامانی ماشالله یه مرده کوچولوی شیطونه ،اصلیته مامانش  اصفهانیه اما ساکن تهرانن ...قرار شده هر وقت شما به دنیا اومدی و ایشون هم اومدن به دیدن مامان جون و بابا جونشون همدیگه رو ببینیم  جرقه نینی خاله سیمین خاله سیمین الان نینی نداره ....اما قراره به زودی زود بیاد پیشش این نینی خان و تا 9 ماهو 9 روزو 9 ساعتم تو دلش بمونه و بعد از اونم انشالله تا 120 سال در کناره پدرو مادره مهربونش به سلامتی زندگی کنه انشالله اسمه نینی خاله سیمین قراره بشه جرقه ،  چون واقعا چه جرقه برای زندگییشه عسله مامانی البته خاله جونت خیلی التماسه دعا داره اخ ایشون هم مثله مامانی 3 تا نینی کوچولوش ر...
23 مرداد 1390

آروزی هر مادر..

    خدایـــــــــــــــــــــــــــــا خدا یا خودت کمکم کن بتونم امانت دار خوبی برای هدیه ای که در وجودم گذاشتی باشم خدایا خودت کمکم کن تا بتونم بهترین براش باشم خدایا خودت کمکم کن بتونم بدون خطر این 9 ماهو بگذرونم و دست فرشته کوچیکمو بگیرم و اون رو نوازشش کنم خدایا خودت کمکم کن که بتونم در عالم مادی نه درخیال ،یه موجود کوچیک رو در آغوش بگیرم و با لبخند هاش بخندم و با اشکهاش اشک بریزم ... خدایا خودت کمکم کن که بتونم در عالم واقعی دست کودکم رو بگیرم و به پارک ببرم ...بهش بگم اون گله ...بگو گل ...اون درخته بگو درخت ..اونم بازی گوشی کنه و بگه تاپ تاپ اباسی...خدایا یعنی اون روز میرسه ...
23 مرداد 1390

اولین نشانه..

/**/ گاهی اوقات آدم هیچ حرفی برای نوشتن نداره و همش دلش میخواد بنویسه و گاهی اوقات هم آدم یه عالمه حرف برای گفتن داره اما حس نوشتنش رو نداره ...حالا شده  حکایت کار من... زمانی که یه عالمه حرف قشنگ برای نوشتن و گفتن دارم حسش رو ندارم ..اونم به خاطر حالگیری یه موجود 21 میلیمتری که داره در وجود من میتپه...وای خدای من یعنی اون سالمه ..امروز دقیقا اون موجود کوچولو 66 روزشه و من تصمیم گرفتم این حسو پیدا کنم و به خاطرش بنوسیم ... میخوام از اولین روزها بگم ..از اولین روزهای بودن تو مامانی... اون ماهی که شما اومدی تو دل مامانی لونه کردی مامانی اصلا انتظار حظور شما رو نداشت چون قبلش خانوم دکتر سونوگراف...
23 مرداد 1390

اولین شیطنت ها

اولین شیطنت ها... اولین شیطنت ها ی به دونه ی مامانی دقیقا از زمانی شروع شد که اصلا انتظارش رو نداشتم 6 هفته و چند روز بیشتر نداشتی عزیزم یه  به دونه چند میلیمتری بودی اون روز که شاید تازه قلبت شروع به تپبدن کرده بود... وای خدای من زمانی که اولین هق زدن ها شروع شد با این که خیلی سخت و وحشتناک بود اما مامانی ته ته ته دلش قند آب میشد و روزی 1000 بار خدا رو شکر میکرد از اینکه به دونه ش حالش خوبه و اینا همه علائم بزرگ شدن ش هست کلی توی دلش میذوقید... یک هفته گذشت به هر سختی بود و مامانی مامان اومد پیش مامانی تا در این لحظات سخت در کنار مامانی باشه و ازش مراقبت کنه ،توی اون چند روز که مامانی حال...
23 مرداد 1390

اولین رو نمایی به دونه مامانی

اولین سونوگرافی و اولین رونمایی به دونه روز سونوگرافی فرا رسید و من خیلی به هم ریخته بودم خیلی عصبی و بغضی .... زمانیکه میخواستیم از خونه بیرون بریم رفتم توی اتاق و قران رو برداشتم و اولدور شکمم چرخوندم و بعد هم خودم اون رو بوسیدم و از خدا خواستم که خودشمحافظ ما باشه ... وقتیکه پشت در اتاق نسشته بودم تا نوبتم بشه قلبم داشت از جا کنده میشد و خیلیاسترس داشتم تا اینکه منو صدا کردن مامانی بسم الله گفتم و رفتم خوابیدمروی تخت و چشامو بستم و صلوات فرستدم تا آروم شم بعد از چند لحظه چشام روباز کردم و خیره شدم به مانیتوری که روبروم بود  دیدم یه نیی کوچولو اونتو خوابیده ...با صدای لرزان از خانوم دکتر پرسیدم نینیم قلب داره ...گفتبله ...
23 مرداد 1390